مادر دو شهید به شدت ناراحت شد و چهرهاش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا من او را شهید خواستم و همیشه میگفتم کالای من پاک است آن را از من بپذیر پروردگارا او را جسد سوخته نمیخواهم خدایا تو قوی هستی، این آن چیزی بود که مادر شهید عبدالرحمن، شهید تجاوز به رابعه گفت و مادر شهید علی ماسبیرو از اسماعیلیه داستانش را دکتر حنان امین مسول زنان در حزب آزادی و عدالت بازگو کرده است: زمانیکه در چادر زقاقیق در میدان رابعه با هم نشسته بودند که فرزندش علی در اسماعیلیه شهید شد و پسر دیگرش در هجوم رابعه شهید شد. از زبان مادر حکایت میکند: عبدالرحمن ساعت دهوپنجاه دقیقه با من تماس گرفت و گفت مرا ببخش تو را دوست دارم، گفتگو را با او قطع کرد سپس تماس دیگری از طرف همسرش به او رسید همسرش زغدری به او گفت: عبدالرحمن به سوی بهشت پرواز کرده است.
پدر پسرش را کفن کرد و آن را پشت سکو رها کرد و اسمش را بر روی کفن نوشت زمانیکه آن را گرفت سپس آتشسوزی شدیدی روی داد و جسد پسرش را سوزاند. رفت تا جسد پسرش را ببیند ولی چیزی نیافت، همهی جسدها سوخته بود؛ هر چه گشت آن را نیافت، با همسرش تماس گرفت و جریان را به او گفت. در روز دوم آمدند و جسد پسرشان را در هر مکانی جستجو کردند جسد را نیافتند بسیار ناراحت شدند مادر دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: من او را شهید میخواستم و همیشه میگفتم: پروردگارا کالای من پاک است آن را از من بپذیر، برایش آرزوی شهادت میکردم و نمیخواستم که جسدش سوخته باشد! خدایا تو قوی هستی، تو ضعیف نیستی. سپس به خانهاش بازگشت ناگهان شبانگاه از شمارهی بیگانهای با او تماس گرفته شد گفت: تو فلانی هستی؟ گفت: بله! گفت: بیا و جسد پسرت را از بیمارستان در" شبرا" تحویل بگیر. گفت: شما که هستی؟ تماس قطع شد ماشینی اجاره کردند و به بیمارستان رفتند و وقت سحر به آنجا رسیدند از نگهبان پرسیدند آیا جسدی با نام عبدالرحمن آنجاست نگهبان به آنان گفت: فقط یک جسد وجود دارد تصادفی آن را در مقابل بیمارستان یافتهایم! با هم نزد پزشک رفتند تا جسد را ببینند، پزشک به آنان گفت: حتما او را خواهند دید ولی باید جلوی بینیتان را بگیرید زیرا بوی بدی آنجاست!.
پزشک جلوتر آنان حرکت میکرد ناگهان با او( شهید) مواجه شدند که با صدای بلند تکبیر میگفت و شهید را یافتند، پزشک او را در آغوش گرفت پیوسته خونریزی میکرد و جسدش مثل مردگان هنوز گرم بود پزشک خم شد و بوی خوشی آن مکان را آشکارا پر کرده بود پزشک او را گرفت و او را صدا میزد! پزشک میگفت: برای من نزد پروردگارت شفاعت کن، من دکتر فلانی هستم میدانم که تو وجود مرا احساس میکنی نزد پروردگارت مرا شفاعت کن.

نظرات